نمیدونم داداشی یا اجی که اینو میخونی نمیدونم موقعه خوندن چه فکری میکنین
کلمه به کلمه نوشته هام واقعیت داره دلم پره گفتم با نوشتن
شاید اروم شدم برا همین مینویسم
برا دل خودم مینویسم من دانشجو شهر دیگه ای بودم یکی بهم نامردی
کرده بود تو خودم نبودم بقول همه هازا فازا یا چند چند بهتره بگم زیاد خوش نبودم
زده بود سرم قید همه چیز رو بزنم حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو نداشتم
فقط با ی زنگ شروع شد گفتم قید همه چیز رو زدم لباسمو جم کن دارم
میام برم (منظورم مامانمه)پشت گوشی گریه کرد منم تو خودم نبودم فردا صبحش کلاس داشتم نرفتم
رفتم ترمینال فردا صبحش رفتم شهرمون پایان خدمتمو وچیزای دیگمو جم کردم حاظر شدم برم برا همیشه
مامنم گریه کرد حالش بهم خورد بردنش بیمارستان شوک بهش وارد شده بود وقتی اومدن دنبال وسایلش
وقتی فهمیدم حالش خرابه ووخیمه شوک عصبی برام وارد شد خونه هم منو
زن داداشم وبرادر زادم تنها بودیم اولین چیزی که به فکرم رسید خود زنی بود
رفتم رختکن حموم زن داداشم فهمیده بود میخوام چی کنم قسمم داد گفت بیا بیرون
منم اومدم رفتم اتاقم هیچی حالیم نبود تیغ رو برداشتم هی میزدم هی میزدم
حالیم نبود ی چشمو خون گرفته بود ی چشم گریه فقط گریه حال عجیبی داشتم
برادر زدام گریه میکرد درم بسته بودم زن داداشمم قسمم میداد نکن نکن اما کو گوش
شنوا نبود که بشنوه کل دستم خون هه زنگ زده بود زن داداشم خونه خالم شوهر خالم اومد احترام
خاصی براش قایل بودم از اول زندگیم وقتی صدام کرد حرف گفت دست از کار برداشتم
وقتی زن داداشم دستمو دید حالش بهم خورد هه برادر زادمو بگو ترسید بود
نگو مامانم رو میخواستن بستری کنن بخاطر من نمونده بود گفته بود حال اون خرابه نمیخوام بمونم منظورش من بودم
فرداش رفتم بی خبر بلیت گرفتم وقتی بلیت رو مامانم دید گریه کرد چندین ساعت قسمم میداد
اما کو گوش شنوا بابام اومد خیلی حرفا بهم گفت گفت تا حالا بدی دیدی ازم گفتم نه گفت کم محبتی دیدی
گفتم نه گفت مگه ازهمه بهترین هارو براتون فراهم نکردم گفتم اره گفت
بهترین لباسا وچیزای دیگه رو ندارین مگه گفتم اره داریم مگه تاحالا هرچی گفتین قبول نکردم گفتم کردین
گفت پس چی میخوای حرفتو بگو حرفی نداشتم بگم سکوت کردم چون واقعیت بود
مامانم با خیس اشک گفت پس چی میخوای دردتو بگو لعنتی گفتم از خودم نفرت دارم از زندگیم ازهمه
گفتم میرم بابام گفت جلوتو نمیگیرم برو پول هم میدم وکارت بانکشم داد خدایی داد گفت فقط پسری که
من بزرگ کردم ادمی نبود تسلیم شه چیا بهم گفتی چیا میکنی گفتم بابا
به مولا نمیتونم سخته گفت برو مسافرت حالت جا بیادگفتم نمیتونم میخوام برای همیشه برم
گفت باشه .رفتم اتاقم به حرفای بابام فکر کردم گفتم لعنتی چی میخوای پدری
که درکت میکنه مادری که عاشقانه میپرستت توزندگیم مشهد نرفته بودم اخه زیاد از
شهر های مذهبی خوشم نمیومد گفتم میرم مشهد خود به خودی به زبونم اومدمامانم گفت منم میام
گفتم تنها میرم قسمم داد گفتم نه تنها گفت قول بده برگردی گفتم برمیگردم رفتم تهران ساعت شش ونیم صبح بود
رسیدم ترمینال ازادی مستقیم ازاونجا سوارماشین شدم رفتم راه اهن نمیدونم ی دلشوره خاصی داشتم
همونکه رسیدم رفتم از راه اهن باجه بلیط فروشی بلیت خریدم گفتن برو سوار شو رفتم سوارشدم
تو خودم فکر میکردم واقعا میرم مشهد خدایی خودم باورم نمیشد یه خانومی بود اونجا اشنا شدم
باهاش خیلی خانوم بود خیلی باهام حرف زدم بهم دلداری میداد گفت چندمین باریه میری مشهد
گفتم اولین بار گفت واقعا گفتم بله به مولا درس بود میرفتم وتو قطار بودم اما باورم نمیشد که
میرم مشهد ساعت حدود هفت عصر بود رسیدم مشهد قطار سریع سیر بود اتوبوسی دو یا سه ساعت یادمه
زود رسید توقف زیاد نداشت رسیدم وقتی به محضش سوار تاکسی شدم رفتم گفتم برین حرم ی میدانی
بود دقیق یادم نی فک کنم اسمش میدان اب بود اینجور چیزا بودوقتی پیاده شدم حرم رودیدم استرس داشتم
پام شروع به لرزیدن کردم بخدا قسم نمیدونم دلشوره داشتم انگار با پای خودم نرفتم مشهد
هرقدم که بر میداشتم این حالتم بیشتر میشد پالرزم ورفتم ساکم رو دادم امانتیا
رفتم تو حرم هم تو شوک بودم وی حس عجیبیی داشتم انگار تو دنیای دیگه ای بودم
قدم قدم نزدیک ضریح که میشدم استرس بیشتر تو این فکر بودم واقعا بیدارم یاخواب
وقتی ضریح رو دیدم ورسیدم داشتم میخندیدم واز چشام خود به خودی اشک میومد
نمیدونم چرا دلم دلشوره بود رفتم ضریح رو لمس کردم اولین چیزی که به زبونم اومد
این بود که خدایا بامن چی کردی کسی که از جای زیارتی خوشش نمیومد الان اینجاست
باورم نمیشد بخدا باورم نمیشد رفتم گوشه ای نشستم به ضریح خیره شدم اصلا
انگار اون ادمی نبودم حالم بد بودش وازهمه چی تنفر داشتم ناامید خیلی شاد بودم میخندیدم خود به خودی
بعدش رفتم حیاط حرم دیدم اخوند هایی نشستن نوشته پاسخ گویی شرعیات فک کنم اینجور چیزا بودش
رفتم همه چیز رو تعریف کردم سوال میپرسید منم گفتم که خود زنی واین کارارو کردم بهم برگشت گفت
ببین تو اینطور که میگی با پای خودت نیومدی اینجا هرکس اینطور نمیشه ببین خدا چقدر دوست داره
گفت خود زنی جاش جهنمه وچیز خوبی نیست وخیلی چیزا گفت وگفت ببین یادت باشه خدا کنارته
خدا رو حس کن واقعا دوست داره ک الان اینجایی واولین باریم که هست اومدی خودشم اینطور
وخیلی چیزا وقتی ازاونجا اومدم بیرون حالم بهتر شد واقعا انگار خوب شدم همه چیز داشتم بیخیال میشدم
وشدم چندین روزی که اونجا بودم بهترین لحظه ها روداشتماونجا فهمیدم
معنی پدر رو فهمیدم مادر یعنی چی فهمیدم خدا کیه فهمیدم اقا رضا که میگن کیه فهمیدم بزرگه
فهمیدم خدارو دارم نباید ناامید باشم نباید خودمو ازبین ببرم پدرومادرمو به گریه بندازم
فهمیدم خدا خیلی خداست پدر ومادر هم خودشون نشونه ی خداست
وبعد چند روز برگشتم همه چیز رو به فراموشی سپردم وخوب خوب بودم وشدم
اما الان فقط ی جا هست که شرمم میشه اونم جای خود زنی وتیغ هستش
که باید از بین ببرم باید نمیدنم الان چیا فک میکنین که اینو میخونین به اون بالایی قسم
و به ولای علی قسم تک تک حرفام واقعیت داره هدفم ازاین نوشته این بود که خدا با ماست فک
نکنین تنهایی ناامید نباشین من خدامو پیدا کردم ونیاز به کسیم ندارم چون خدا باماست وبامنه
شاد باشین درهمه لحظه های زندگیتون یاحق
MahDi
نوشته شده توسط خودم ساعت1:28دقیقه شب
خدا با ماست
این شداین تصمیم باخودتون .
دخدر نآخلف بآبآم | 1396/1/27 ساعت 17:49 |
اوه شت =/ چه کردی این پسرکه ولگرد تو ورود ممنوع های یه طرفه حیرت!! | |
3123.avablog.ir |